ریاضی و آمار دهم انسانی -

امیر مرادی

ریاضی و آمار دهم انسانی.

سلام بچه ها یک انشا خوب و ساده میخام که این کلمات داخلش باشه فقط از گوگل نباشه خودتون بگین ممنون معرکه میزنم کلمات : چتر ، باران ، عابران پیاده، برگ های زرد ، گربه خاکستری خیس خورده

جواب ها

جواب معرکه

هستیـــ :)

ریاضی و آمار دهم انسانی

باز هم یک روز پاییزی... از پنجره به بیرون یک نگاهی انداختم داشت باران میامد چقدر منظره ی دل انگیزی بود تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی بچرخم چتر را برداشتم و بند بوت هایم را بستم و از خانه بیرون زدم برگ های زرد درخت ها همه جا پراکنده بود عابران پیاده همه چتر به دست بیرون بودند همه از این هوای خوب و دلپذیر لذت می بردند باد خنکی می وزید و به حس خیلی خوب را ایجاد می کرد همینطور که داشتم می چرخیدم یهو با صدایی مواجه شدم صدای یه گربه بود جلو تر رفتم انگاری زخمی بود یه گربه خاکستری خیس شده زیر بارون که پایش شکسته بود آن را گرفتم و با خودم به خانه بردم پایش را پانسمان کردم و بهش غذا دادم و جایش را گرم کردم انگاری خوشش اومده بود تا چند وقت ازش مراقبت می کردم تا حالش بهتر شد انگاری خیلی به هم وابسته شده بودیم هم من هم اون چقدر خوبه آدم یه حیوون خونگی داره و می تونه ازش مراقبت کنه و اینگونه شد که من اون روز در آن هوای بارانی یه گربه پیدا کردم و باهم دوست شدیم :)))) امیدوارم دوس داشته باشی از خودم نوشتم

جواب معرکه

المولف القاری

ریاضی و آمار دهم انسانی

موضوع انشاء : همدرد مقدمه : نمیدانستم قطرات اشکانم است که از حدقه هایم برون می‌جوید و یا قطرات (باران) که با آهنگی ملایم رخم را تر مینمودند . تنه : سنگفرش های خیابان به نحو احسنت (خیس خورده) بودند . میرفتم و میرفتم و همچنان میرفتم . دروغ چرا هوا سرد بود و بر حسب این اتفاق دندانهایم طنینی لرزان مینواختند . به اشک ریزی ام پایان دادم . (عابرین پیاده) با نگاه های وحشیانه اشان سرتاپایم را ورانداز مینمودند . به آنها حق میدهم. هرکس شخصی مثل من را می‌دید از تعجب شاخ درمی‌آورد . مردی با تک پوشی در تن و کلاه بیسبالی در سر و دمپایی در پا آنهم در این روزهای سرد پاییزی واقعا تعجب برانگیز است . تا بناگوش سرخ شدم . آنقدر حالم خراب بود که با خود میگفتم فقط مگر برخورد با هوای سرد حسو حالم را سرجایش آورد . حتی (چترم) را هم با خودم همراه نکردم. مقصودم این بود که باران صفر تا صد وجودم را بشورد و ببرد. الان هم از کرده های خود پشیمان نیستم اما نمی‌دانم چرا هنوز به هدفم نرسیده ام، هنوز هم آن حس و حال به رخنه کردنش ادامه می‌دهد. نوای چیز چیز شکستن (برگ های زرد) عذابم میداد. هر چقدر مسیرم را تغییر دادم تا از شرشان خلاص شوم فایده نمی‌کرد که نمیکرد. صدایی شنیدم، صدای ناله ای بود ، صدای ناله گربه ای بود . به هزار و یک بدبختی توانستم معدن صدا را پیدا کنم . (گربه ای خاکستری ) رنگ بود . حالت حزن انگیزی از آوای میو میویش برمیخواست . غمگین بود. نمیدانم چرا احساس کردم او هم دردی که من همراه خود دارم ، همراه خود دارد. بار دیگر گریه را از سر دادم. ناله های دیوانه کننده گربه تمام بدبختی هایم را به وضوح جلوی چشمانم میآورد. هیچ کسی مرا درک نمیکرد به جز این گربه طوسی رنگ ، انگار میفهمید چرا اینطور میکنم و صد البته که این موضوع درباره گربه برای من هم صدق میکرد . لب کلام: رهایش کرده و به راهم ادامه دادم اما ای کاش که ادامه نمیدادم زیرا هیچگاه و در هیچجا مثل و مانند آن گربه پیدا کردم. اگر پسندیدید لطفا تاج

سوالات مشابه